پيام
+
شهر خالي است ز عشاق بود كز طرفي
مردي از خويش برون آيد و كاري بكند؟
و در شهر كه خالي از عشاق بود، مردي آمد كه شهر را ديوانه كرد. زمين را ديوانه كرد. زمان را ديوانه كرد. او كه آمد، از هر طرف عاشقي پيدا شد كه از خويش برون آمد و كاري كرد.
شمس الظلام
95/6/22
سجاده خونين
اما اين همه عاشق كه به جان و عدد، صدها حواري در جيب داشتند، طرفه حكايتي بودند كه كس به ديدن هم باور نتوانست كرد، چه به شنيدن. اينها حكايت يكي از اين عاشقان است، در روزگار ظهور روح خدا؛ حكايت همت. ............همچنان باقي است